بیا تا با غزل عقدت کنم تا محرمم باشی
شریک شادی و شعر و شب و شور و غمم باشی
نمی خواهم بجز چشم تو رازی بینمان باشد
دلم می خواهد آگاه از همه زیر و بمم باشی
دمادم عمر من اتلاف شد اسراف شد بی تو
بیا تا همدلم باشی، بیا تا همدمم باشی
شدم مات رخت ،چون مهره ی دشمن چه بد کیشی...
توقع داشتم تو قلعه ی مستحکمم باشی
اگر خاکم اگر آبم ،بدان من بی تو بی تابم
بیا تا کعبه ام باشی، بیا تا زمزمم باشی
به دل مهر تورا مثل علی یک عمر پروردم
مبادا روز آخر جای ابن ملجمم باشی
درون دل غمی دارم، ز عشقت عالمی دارم
مبادا لحظهای تو، خارج از این عالمم باشی
شاعر : ؟؟؟؟؟
دیگر اشعار : ناشناس
نویسنده : علیرضا بابایی